داستانك 1

چادر كهنه اي به سر مي كرد صورتي پراز چروك دندونهايش هم خراب ويا ريخته بود . برق چشمهايش كم سو بود . انگاري اميدي به آينده نداشت هرروز مي رفت خانه هاي مردم راتميز مي كرد اين آخريها ديگه توان كاركردن را نداشت قلبش درد مي كرد از مغازه ها قند مي گرفت و خرد مي كرد تا گوشه ايي از خرج زندگيشان را تامين كند مي گفت روزگاري زندگي خوبي داشته تا اينكه نزديكي هاي عيد بوده و مي خواسته خونه تكوني كنه بهترديده بود كارگري بگيرد و كارهايش را انجام دهد آخه اون روزها زندگيش خوب بود و خونه تكوني عيد را شروع ميكنه غافل ازاينكه روزگار برگي جديد برايش رقم مي زند كارگري كه گرفته بود از نردبان مي افتد و درمان زيادي برايش انجام مي دهند ولي زنده نمي ميماند و ميميرد و ازآنجا كه ماه حرام بود ديه دوبرابر بود و مجبورشدند كه خانه اشان را بفروشند و ديه را پرداخت كنند و خودش راهي مستاجري مي شود مي گفت ديگر توان كاركردن در خانه هاي مردم را ندارد .

 

داستانك 2    

تلفن زنگ مي خورد جواب مي دهم صدايش را نمي شناسم مثل كسي است كه دارد گريه مي كند مي گويد مادر نسيم است و توضيح بيشتر مي دهد او و نسيم را به ياد مي آورم حالشان را مي پرسم و با نگراني مي پرسم چرا گريه مي كني مي گويد گريه نمي كنم . تعجب مي كنم ولي او دارد گريه مي كند . مي گويد كه چند سال پيش نزديك عيد در حال خانه تكاني مي خواستند پرده نصب كنند زن چند لحظه ايي به منزل همسايه مي رود پس از برگشت شوهرش را مي بيند كه كنار نردبان افتاده و تكاني نمي خورد . بعد از رفتن همسرش به منزل همسايه پدر نسيم براي زدن پرده ها بالاي نردبان مي رود و مي افتد و ضربه مغزي مي شود . مادر مي گفت از آن زمان صدايم مثل كسي است كه دارد گريه مي كند .