زهرا
یک چند روزی است که سعی می کند زودتر ازبقیه خودش را به اتاقم و میزم برساند همانطوری که مشغول جواب دادن به تلفن و خاموش کردن کامپیوترم بودم گوشی را گذاشتم و دیدم مددجویان دیگرم هم چندتایشون آمدند کنار میزم .
چند تایشون هم سرویسی هستیم و یکیشون هم برای کاری آمده بود که انگاری قصه درازی داشت از بچه های قدیمی بود که مدتی رفته بود دوباره مثل خیلی ها دیگری که مدتی یا در مرکز دیگری یا در خانه مانده بودند دوباره آمده بودند ثبت نام و اظهار گلایه کرد که دو نفر از همکلاسی هایش زیاد صحبت میکنند و به قول خودش مخش را داغون کردند گفتم عزیزم خوب تو هم با اونا دوست بشو و صحبت کن دهانشون را که نمیتونیم چسب بزنیم تو خیلی ساکتی بهتر با اونها دوست بشی و هم صحبت بشی کمی مکث کرد و خواست ادامه بدهد بهش گفتم اجازه می دهی فردا با هم صحبت کنیم چون سرویس میرود و ما جا می مانیم با سر اشاره کرد باشه .
تو این گلایه بازار زهرا هم که چند روزی زودتر ازبقیه خودش را به اتاقم و میزم رسانده بود جلب توجه کرد و گفت خانم اگر وسیله یی دارید بدید کمکتان ببرم تو سرویس تا شما بیایید گفتم نه امروز چیزی همراه ندارم مرسی زهرا . ضمن اینکه چندتایی از مددجویان دخترم نیز آمده بودند کمک من ، گه گاهی وسیله ایی دارم که مددجویان دختر و پسر میان کمکم می کنند و یک روزهایی سعی میکنند از هم جلو بزنند.
یک روزهایی هم هست که اصلا سراغی نمی گیرند انگاری حالشو را ندارند من هم که می روم تو سرویس بهشان غر غر می کنم که من این همه دختر و پسر دارم و هیچ کسی کمکم نمی کند اون وقته که تو سرویس صدای همشون بلند میشه ای خانم چرا نگفتید ما بیایم و از این حرف ها و بعد هم کلی با هم می خندیم و شروع می کنیم از اتفاقات خوب و بد تعریف کردن و اینکه شام چی درست کنم و از روزمرگی ها صحبت کردن که مددجویانم دوست دارند گاهی هم پیش میاید تو سرویس جایزه ای کوچک می گیرند و این روزها هم تلاششان براین است که جایزه هایی که برایشان می گیرم را زودتر بدست بیاورند .
داشتم از زهرا می گفتم آمده بود توی اتاقم وسیله ببرد که گفتم چیزی ندارم مرسی که زحمت کشیدی بعدش دیدم داره روی میزم را نگاه می کند و من هم مشغول جمع آوری وسایلم شدم و خندید و اشاره ایی کرد به تقویم روی میز و اینکه ورق زده و تاریخ فردا اول آبان را گذاشته بهم گفت فردا را برایت آماده کردم . لبخندی زدم و گفتم مرسی . اشاره کردم برو من الان میام و رفت .
زهرا دختری است دارای سندروم داون است و قد متوسط و چاق است و دیپلم هم دارد شاید دوست من تعجب کنی ولی خیلی از دختران و پسران دارای معلولیت ذهنی میتوانند با توجه به ضریب هوشی که دارند دیپلم بگیرند زهرا هم دیپلم داشت بهم گفته بود که مرتب مجله می خواند و ماهانه مادرش چهار مجله برای او میخرد و مطالعه می کند زهرا خیلی دختر احساسی است و باعاطفه است اکثر اوقات وقتی باهاش حرف می زنی دستهایش را به چشمش می مالد و مرتب می گوید که خیلی احساس تنهایی میکند دراین رابطه سعی شده در مرکز وظایفی بهش بدهند که از حالت افسردگی در بیاد . اوائل ورودش مرتب گریه میکرد و احساساتش و آرزوهایش را می گفت .
مادر زهرا تعریف میکرد موقعی که خیلی کوچک بوده در همسایگی آنها دختری بوده که سندروم داون داشته و او همیشه راجع به او کنجکاوی می کرده است نامش زهرا بوده او به مادرش همیشه می گفته چرا زهرا با ما مدرسه نمی آید ولی مادرش می گفته زهرا مدرسه مخصوص خودش را می رود چون شرایط خاصی دارد و توضیح درهمین حد بوده است کم کم متوجه فرق زهرا با خودش می شود تا اینکه مادر ازدواج میکند بعد از تولد مدت زیادی منتظر بوده که فرزندش را بیاورند ولی پرستارها دیر فرزندش رانزدش آوردند بعد که می آورند دختری کوچک را می بیند که می گویند این فرزند توست و می دهند بغلش و مادر وقتی به او نگاه می کند به مادر خود که در کنارش بوده می گوید مادر این دخترمن شبیه به زهرا ست و مادر سعی در کتمان میکند بالاخره او متوجه می شود که فرزندش سندروم داون است نام او را می گذارد زهرا .