رفتم طرف شلنگ آبي كه گوشه باغچه افتاده بود . شير را بازكردم . خدا را شكر آب مي آمد . اول دستم را كه بعد از جمع كردن مغز پيرمرد مكينه خاكمال كرده بود . شستم . بعد دستم را پر آب كردم و به طرف دهان بچه بردم . صداي گريه اش آرام تر شد و دهانش را به آب نزديك تر كرد . ولي سريع سرش را برگرداند و گريه اش را از سر گرفت . صورتش را شستم . پستانكي كه با نخ به گردنش آويزان بود را دردهانش گذاشتم . جيغ مي كشي...د و سرش را عقب مي برد . وقتي ديدم با هيچ راهي نمي توانم ساكتش كنم ، دوباره بغض به گلويم چنگ انداخت . بي تابي هاي بچه را كه مي ديدم و به بي كسي و بي پناهي اش فكر مي كردم مي خواست دلم بتركد . ديگر نتوانستم جلوي اشك هايم را بگيرم . رفتم توي همان وانت كه هنوز مشغول تخليه جنازه هايش بودند ، نشستم . چهر هاي زن هاي كشته شده جلوي نظرم آمد . يعني كداميك از آن ها مادر آن طفل معصوم بوده است ؟ !

اين ها قسمت هايی از كتاب " دا " خاطرات سيده زهرا حسيني است . خاطرات جنگ ايران و عراق . امروز سالروز آن روزهاي سخت است .