شکفتن در کویر
سلام دوست خوبم
امروز تصمیم دارم قسمتي از خاطرات محسن حسيني طاها " برگرفته از كتاب " شكفتن در كوير " را خدمتتان به صورت خلاصه به تحرير درآورم .
اثرحاضر که درسه بخش و در 130صفحه تنظیم شده، مروری است برداستانهای کوتاه ، یادداشتهای ادبی و گفتگوهای وي با مطبوعات، که بین سالهای 81 تا89 به چاپ رسیده است.
حسینی طاها که مقطع کارشناسی ارشد در رشته زبان وادبیات فارسی را به اتمام رسانده، دراین مجموعه ازخاطرات دوران تحصیل خود سخن گفته وبا بازگو کردن واقعیاتی سعی داشته جامعه را با ناگفته های معلولیت، آشنا سازد.
هدف اصلی از تدوین ونشر این کتاب، آشنا نمودن هرچه بهترجامعه با پدیده معلولیت است. زیرا آنچه ازنظر خوانندگان گرامی می گذرد، گوشه ای از فرازونشیبهای زندگی فرد دارای معلولیتی است که با کوشش خود وحمایت بی دریغ خانواده موفقیتهایی به دست آورده است .درحقیقت پیام اصلی این کتاب به افراد دارای معلولیت و خانواده های آنهاست که معلولیت امکان پیشرفت را ازکسی نمی گیرد وفقط راه دسترسی به آن را دشوارتر می کند.درهمین راستا می توان جامعه را مخاطب قرارداد وتک تک افراد رابرای ازمیان برداشتن موانع پیشرفت معلولین فراخواند .
و اما گوشه اي از خاطرات " محسن حسيني طاها " :
سلام كرد و كنارم نشست. اتوبوس به راه افتاد. هنوز یك چهارراه نرفته بودیم كه خودمانی پرسید: «اسمت چیه؟»
- محسن. اسم شما چیه؟
- سعید
سكوتش بیش از چند لحظه طول نكشید.
- هر روز میری تهران؟
- نه هر روز، هر موقع كاری دارم.
- چرا تنهایی؟ خودت میدونی كدوم خیابان بری؟ كجا سوار شی؟ پیاده شی؟
- آره!
- ولی تنهایی یه وقت گم میشی! سواد داری؟
- آره سواد دارم.
- چرا تو رو تنها ول میكنند؟
دیگه داشتم كلافه میشدم. با عصبانیت جواب دادم: «آقا، خودم دوست دارم تنها بیام، روی پای خودم بایستم ... شما چیكار داری؟»
از حالت صورتش مشخص بود كه حرفم را نفهمیده. چند بار حرفم را تكرار كردم؛ ولی به خاطر عصبانیت، مشكل تكلمم زیاد شده بود. رویم را سمت پنجره برگرداندم و سعی كردم آرامشم را از دست ندهم.
در فكر خودم غرق بودم كه گفتوگوی سعید با مسافر دیگری مرا به خود آورد.
- عجب مادر و پدر بیخیالی... ولش میكنند به امان خدا!
نتوانستم بیاحترامی به پدر و مادرم را تحمل كنم. صدایم بلند شد:
- آقا فضولی؟ چیكار داری؟
توجه چند نفر به من جلب شد. میدانستم حرفم را نفهمیدهاند.
سعید سعی كرد آرامم كند: «با تو نبودم! با تو نبودم! داشتیم حرف دیگهای میزدیم!»
دوباره رویم را برگرداندم. دلم برای پدر و مادرم سوخت. بندههای خدا، این همه زحمت كشیدهاند و مرا به اینجا رساندهاند، آخر سر، جامعه اینگونه در موردشان قضاوت میكند. آخر مگر خون كردهاند که یك عمر با من بیایند و بروند.
چند دقیقه بعد دوباره سعید پرسید: «امام رضا رفتی؟ برو شفا میده، خوب میشی.»
چارهای جز گفتنِ باشه، نداشتم. هر چند دلم میخواست میتوانستم خوب حرف بزنم و با او دربارۀ شفا صحبت كنم. شفا دست خود انسان است؛ مثلاً خود من تا پنج سال پیش خیلی بدتر بودم؛ اما کسی در من حالتی به وجود آورد كه در مدت پنج سال خیلی بهتر شدم. دلم میخواست با سعید دربارۀ فلسفه اومانیسم و اگزیستانسیالیسم و ارادۀ بینهایت انسان حرف بزنم؛ اما میدانستم كه او نمیفهمد؛ نه حرفم را، نه منظورم را... مثل همیشه كه به خاطر كمبود انسانهای فهیم سكوت میكنم، سكوت كردم.
عوارضی را رد كردیم. نگاهی به ساعتم كردم كه سعید پرسید: «ساعت هم بلدی؟»
از طرفی خندهام گرفت و از طرفی عصبانی بودم كه چرا مردم این قدر ظاهربيناند؟! برخلاف میلم مجبور شدم خودنمایی كنم. دفتر شعرم را از كیفم درآوردم و گفتم: «دارم میرم شب شعر.»
سعید دفتر شعرم را ورق زد و بدون هیچ حرفی آن را پس داد.
موقع پیادهشدن بود. خوشحال بودم كه از سؤالها و عیبجوییهای سعید خلاص شدهام؛ اما این فكر نگرانم میكرد كه اگر هنگام برگشتن سعید دیگری كنارم نشست، چه كار كنم؟!
برگرفته از كتاب : شكفتن دركوير
نوشته محسن حسيني طاها
ناشر:فرادید