به نام خدا

 

سلام
انگاري همين ديروز بود آوردنش مركزنگهداري معلولين ذهني براي بستري . بي حركت بود. چند سالي كه در مركز نگهداري بود خيلي روش كارشد تا تونست راه بره . آره راه بره . باورش سخت بود ولي توانبخشي به موقع نتيجه داد . قلبش ناراحت بود نفس كه مي كشيد خس خس مي كرد لبهاش هميشه كبود بود . جثه ريزه اي داشت مثل يك دختر بچه چهار ساله وقتي از مرخصي برمي گشت بخصوص روزهاي سرد مثل ننه نقلي ها روسري پشمي سرش مي كرد كه خيلي بامزه مي شد . قلبش مادرزادي ناراحت بود يكبار هم عمل شده بود باباش مي گفت دفعه  اول جهيزه زنش را فروخته تا دخترك را عمل كنه . چند سالي به اين روال گذشت ولي انگاري دوباره همان دردها سراغش آمده بود بايستي عمل مي شد ولي پولي در بساط نداشت بالاخره پول عمل با نيت خير افراد نيكو كارجورشد . تو بيمارستان خيلي بهانه ميگرفت دوست نداشت بمونه . بالاخره مرخص شد مي خواست بيايد پيش دوستاش ولي سرما خورد اما مثل اينكه قضيه خيلي جدي بود آنقدر سرماي شب يلدا تو استخونش رفته بود كه تمام كرد .